امروز رفته بودم مراسم خاک سپاری همسر یکی از همکارانم. مثل همیشه تلخ بود و تفکر برانگیز. همکارم همجنس گراست. او یکی از پیشگامان مبارزه برای حقوق همجنس گرایان است و خودش یکی از نخستین کسانی است که با همین همسرش در کلیسا پیمان زندگی بسته بوده. اعتقاد مسیحی هم دارد و به خاطره ازدواجشان مدت ها بحث روزنامه های چهل سال پیش نروژ بوده اند. انسان بسیار شرافتمند و پاک نهادیست. مصداق زنده پندار،گفتار و کردار نیک زرتشت.

مراسم جالبی بود. آرامشی را که روح انسان در مواجه با مرگ دیگری بدان محتاج است برقرار بود. از شیون و زاری های مرسوم خودمان خبری نبود. کشیش آمد و مثل آخوند های خودمان کمی درباره مرده سخن گفت و تنی چند هم با نوای ارگ شعر هایی را در توصیف زندگی پس از مرگ خواندند که بخشی از حضار هم با آنان تکرار می کردند. بعد هم چند تن از افراد خانواده صاحب عزا تابوت سفید زیبایی را که اطرافش را گل چیده بودند به سوی آرامگاه حمل کردند و جمعیت هم با نظم به دنبالشان روان شدند. تابوت را روی دستگاهی که از پیش آماده شده بود گذاشتند و با فشار دکمه ای آن را به درون سیاهی گور فرستادند. آنجا هم کشیش با برداشتن بیل کوچکی از دورن سطلی چند تکه خاک بر روی تابوت پاشید و همان بندهای معروف انجیل : که از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم را خواند. پس از پایان مراسم ملت منظم در صف ایستادند و یکی یکی به همکارم تسلیت گفتند. آن چه برای من جالب بود. تصویر واقعی بود که جماعت از مرگ داشتند. برای همه طبیعی بود که انسان روزی خواهد مرد و مرگ واقعی ترین بخش زندگی ماست. تاکید کشیش هم بر این بود که با هم باشید و هم دیگر را دوست بدارید، که البته این ها شعر هایی است که مردان مذهب مرتب و در هر شرایطی می گویند، اگر چه حرفش حق بود. وقتی به مراسم های خاکسپاری خودمان می روی به جز سرو صدا و شیون و بی نظمی و شلوغ بازی و هوار و دادهای من درآوردی جماعتی که بیشتر چشم به ارث مرده دوخته اند چیزی نمی بینی و نمی شنوی. آدم وقتی بر می گردد انگار خودش مرده شده.

0 Comments:

Post a Comment




 

این جا | @