اکثریت نمایندگان پارلمان اروپا به قانونی که آزادی بیان در اروپا را تضمین می کند رای مثبت دادند. این قانون پاییدن، سانسور و نظارت بر استفاده شهروندان از اینترنت را ممنوع کرده است.

اعضای اتحادیه می باید از حقوق اساسی شهروندان دفاع کنند و از اطلاعات شخصی، آزادی اندیشه و بیان، آزادی احزاب، فعالیت سیاسی و برابری جنسی محافظت نمایند. قانون با 481 رای مثبت، 25 رای منفی و 21 رای سفید به تصویب رسید. این قانون دست شرکت های بزرگ تلفن و اینترنت را که از دسترسی مشترکین به سایت های تورنت جلوگیری می کنند، کوتاه خواهد کرد.

مایکروسافت که اخیرا اعلام کرده که با فرستادن برنامه های ویژه دست استفاده کنندگان غیرقانونی از ویندوز XP را رو خواهد کرد، با آمدن این قانون مشکل زیادی پیدا خواهد کرد.

در ایران دولت با همکاری پرتوان لشگر عرضه کنندگان خدمات تلفن و اینترنت و به ویژه شرکت مخابرات کوشش می کند تا حقوق شهروندان را در اینترنت به بهترین روش ممکن پایمال کند. دستگیری وب لاگ نویسان و هک کردن سایت های مخالفین از جمله خدمات درخشان در زمینه حفظ حقوق شهروندیست.

باز هم حال گیری. باز هم پیمان خودم رو شکستم و به تماشای بازی تیم ملی نشستم. آقای علی دایی حال بگیری تا کی؟ سال هاست که در این گوشه پرت دنیا بازی های تیم ملی را دنبال می کنم. حال بگیری پشت حال گیری. بارها به خودم گفته ام : بابا ول کن گور پدر آن فوتبال. مگه فوتبال هم به درد همان هفتاد میلیون میلیون آدم گرفتار نشده. اسیر عقب مانده گی. اما باز هم وقتی بازی شروع میشه طاقت نمی آرم و نگاه میکنم و نود دقیقه( البته در بازی با تیم های عربی صد و ده دقیقه) حرص می خورم و به زمین و زمان فحش می دهم. به تیمی که از دقیقه هفتاد شروع می کند به وقت کشی و بعد می بازد و حریف مزخرف تر از خودش ولو شدن روی زمین را پیشه می کند.

تیم ملی ما از فوتبال مدرن بویی نبرده است. تیم یک نیمه تمام هم نیست. سرعت ندارد و دفاعش همواره دروازه را بر روی دشمن باز می گذارد. از تک ستاره ها که بگذریم بقیه میان مایه هستند و در سطح فوتبال امروز : آماتور.

فوتبال روز بر سرعت و پاس های دقیق و تک ضربه ای استوار است. نمی توان هی دریبل زد و توپ را از دست داد و ضد حمله خورد، آن هم با دفاعی که مثل آدامس وا می رود. البته این قصه ها را خودشان می دانند، اما کسی نیست که آن ها را به کار بندد. علی دایی به دنبال کاسبی و سفر حج است. زمینه کار او نه دانش روز فوتبال که دعا و استخاره و جادو و جمبل است. در همین بازی تیم ما سرجمع ده دقیقه بیشتر بازی نکرد. هشتاد دقیقه بازی تنها به دنبال توپ دفع کردن و چهار نفری به دنبال یک بازیکن عربستانی دویدن، گذشت.

حال گیری بود. بابا حکومت شب و روز حال هفتاد میلیون را می گیرد، دست کم شما نود دقیقه به آنها حال بدین. آخه مگه میشه با صد هزار نفر تماشاچی آن هم در خانه ی خود به تیمی مشنگ تر از خودتان ببازید؟ خجالت دارد بابا ! بدبختی یکی دو تا نیست. داورهای آسیا هم عقب مانده تر از فوتبال آن هستند. گل عربستان آفساید مطلق بود.اما انگار نه انگار.

خیلی حال گیری کردید. مثل همیشه. لطفا گناه را به گردن حضور احمدی نژاد بدبخت نیاندازید و نگویید نحسی او ما را گرفت که دنیا به ریشتان می خندد. بروید فوتبال یاد بگیرید و بهانه های مسخره نگیرید. حال هفتاد میلیون آدم گریان را گرفتید.

امروز هم با خودم پیمان بستم که هیچ وقت بازی های ایران را تماشا نکنم. نمی دانم تا چقدر می توانم به این پیمان وفادار باشم.

امسال برف زیاد آمد. دم عید خودمان که شد مثل هر سال هوا به یک باره دگرگون شد و رفت تا بالای ده درجه. اما دو روز پس از سال نو دوباره زمستان برگشت . این بار با سرمای کشنده که تا مغز استخوان نفوذ می کند. فردا هم قرار است برف بیاید. حال مردم گرفته شده. دلشان خوش بود که در پس زمستان پر برف امسال، بهار دلپذیری در راه است.

ملت یه نفر رفته خانه ی همسایه و سه نفر را- دو زن و یک مرد، یکی از زن ها حامله هم بوده – با چاقو به قتل رسانده. اگر در ایران بود قاتل را چهار بار قصاص می کردند. این جا اما قاتل را پلیس گرفته و اولین کاری که کردند وکیلش را معرفی نمودند. به دستور وکیل قاتل را به بیمارستان روانی برده اند و پلیس تا بررسی وضعیت روانی قاتل حق بازجویی او را ندارد. بی شک هر کدام از ما خواهان سر بریده او هستیم، اما قانون که باشد رفتار باقاتل هم انسانی تر می شود. این قاتل پس از معالجه و اثبات جرم- اگر در حالت روانی نبوده باشد- به پانزده تا بیست سال زندان محکوم خواهد شد. البته اگر در دوران زندان رفتار خوبی داشته باشد او را پیش از موعد مقرر آزاد خواهند کرد. اگر هم روانی باشد که باید برای معالجه در تیمارستان نگهداری شود. شما بودید چه حکمی برای او صادر می کردید؟

نشسته ام با لیوانی عرق سگی. بیرون زندگی عادی در جریان است. رنگ و بوی عید توی همین چهار دیواریست. بیرون آفتاب بال هایش را روی شهر پهن کرده. بهار آمده که بماند. هر سال همین روزها هوا خوب می شود. از زیر صفر می آییم بیرون و  برف ها آب می شوند. سفره را چید ه ام و چند ساعت دیگر عزیزانم می آیند. همسر گرامی که روز تولدش هم هست در کنفرانس است و بچه ها هم در حال دانش آموختن. یاد گذشته ها افتاده ام. بهار و عید رنگ و بوی دیگری داشت. شوق و شور دیگری روح را به تسخیر در می آورد. انتظار سال نو و گرفتن اسکناس های نو که پدر لای کتاب حافظ می گذاشت، دنیای تکرار ناپذیریست. ترانه عید اومد بهار اومد که از رادیو پخش می شد و مادر که صورت هایمان را پر از بوسه می کرد. زندگی حال و هوای دیگری داشت . نمی دانم علتش کودکی و نوجوانی بود یا زندگی جور دیگری بود؟ چند روز اول عید دید و بازدید های فامیل بود و سپس سفر به خوزستان. خرمشهر و آبادان. بازار صیف و فلکه الفی توی ذهنم نقش بسته و تا دم مرگ فراموش نمی شود. کتاب فروشی فلکه الفی آبادان که کتاب های انتشارات پنگوئن را می فروخت. سینما تاج شرکت نفت و فیلم سه روز کندور با بازی زیبای رابرت ردفورد جوان. لذت فیلم توی سینما تاج ده برابر می شد به ویژه اگر عید هم بود. از کجا به کجا می روم. اما انسان است و همین خاطرات. سپس ترها سال های انقلاب آمد و بهمن پنجاه هفت. عیدی که هیچ گاه از یادم نخواهد رفت. آزادی بود و هر چه دلمان می خواست می خواندیم. دیگر برای خواندن کتاب مادر ماکسیم گورکی به زندان نمی افتادیم. از صبح تا شب می دویدیم و فعالیت می کردیم. تظاهرات بود. پخش اعلامیه بود. کتاب خوانی بود. کوه پیمایی بود. اما آن هم دیری نپایید. سرکوب ها شروع شد و بگیر و ببندها. و عیدهای پس از سال شصت که همواره آلوده به خون بود. بسیاری از عزیزترین دوستان دوران کودکی یا به زندان افتادند یا اعدام شدند و یا به خارج پناهنده شدند. آن روزهای خوش، آن عیدهای پر از بوسه و مهربانی هیچ گاه برنگشتند. سال های نو تلخ تر و تلخ تر شد به ویژه حالا که به بوی غربت هم آمیخته شده. بگذریم به سلامتی اتان پیکی زدیم و سر دلمان باز شد. امیدوارم که سال نو هشتاد و هشت سال دگرگونی در وضعیت غم بار مردم ایران شود. آرزوی سر سبزی و خجسته گی برای ایران و ایرانیان راست گفتار و راست پندار و راست کردار که بسیار کم اند. سلامتی!

DSCN0001

این هم سفره نوروزی ما. روی شومینه چیده ام چون سفره ای پهن نیست.

امروز رفته بودم مراسم خاک سپاری همسر یکی از همکارانم. مثل همیشه تلخ بود و تفکر برانگیز. همکارم همجنس گراست. او یکی از پیشگامان مبارزه برای حقوق همجنس گرایان است و خودش یکی از نخستین کسانی است که با همین همسرش در کلیسا پیمان زندگی بسته بوده. اعتقاد مسیحی هم دارد و به خاطره ازدواجشان مدت ها بحث روزنامه های چهل سال پیش نروژ بوده اند. انسان بسیار شرافتمند و پاک نهادیست. مصداق زنده پندار،گفتار و کردار نیک زرتشت.

مراسم جالبی بود. آرامشی را که روح انسان در مواجه با مرگ دیگری بدان محتاج است برقرار بود. از شیون و زاری های مرسوم خودمان خبری نبود. کشیش آمد و مثل آخوند های خودمان کمی درباره مرده سخن گفت و تنی چند هم با نوای ارگ شعر هایی را در توصیف زندگی پس از مرگ خواندند که بخشی از حضار هم با آنان تکرار می کردند. بعد هم چند تن از افراد خانواده صاحب عزا تابوت سفید زیبایی را که اطرافش را گل چیده بودند به سوی آرامگاه حمل کردند و جمعیت هم با نظم به دنبالشان روان شدند. تابوت را روی دستگاهی که از پیش آماده شده بود گذاشتند و با فشار دکمه ای آن را به درون سیاهی گور فرستادند. آنجا هم کشیش با برداشتن بیل کوچکی از دورن سطلی چند تکه خاک بر روی تابوت پاشید و همان بندهای معروف انجیل : که از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم را خواند. پس از پایان مراسم ملت منظم در صف ایستادند و یکی یکی به همکارم تسلیت گفتند. آن چه برای من جالب بود. تصویر واقعی بود که جماعت از مرگ داشتند. برای همه طبیعی بود که انسان روزی خواهد مرد و مرگ واقعی ترین بخش زندگی ماست. تاکید کشیش هم بر این بود که با هم باشید و هم دیگر را دوست بدارید، که البته این ها شعر هایی است که مردان مذهب مرتب و در هر شرایطی می گویند، اگر چه حرفش حق بود. وقتی به مراسم های خاکسپاری خودمان می روی به جز سرو صدا و شیون و بی نظمی و شلوغ بازی و هوار و دادهای من درآوردی جماعتی که بیشتر چشم به ارث مرده دوخته اند چیزی نمی بینی و نمی شنوی. آدم وقتی بر می گردد انگار خودش مرده شده.

مرگ آسان می تواند سراغ آدم بیاید به ویژه اگر آدم نادانی پشت فرمان نشسته باشد. به این ویدیو نگاه کنید. راننده تریلی که دارد مسخره بازی در می آورد . آن هم نه در پارکینگ بلکه وسط اتوبان . فیلم توسط برادرش گرفته شده که برای خنده روی نت رفته و کار برادر را هم خراب کرده. پلیس از روی ویدیو او را شناسایی کرده و جناب ابله باید منتظر عواقب مسخره بازی های خودش باشد. ایران که نیست.

حزب راست نروژ ( حزب ترقی خواه) در شهر اسلو پیشتاز است. این حزب بر اثر ندانم کاری های سوسیال دمکرات ها و چپ های سوسیالیست از هراس مردم بهره برداری می کند. هراس از رشد گرایشات اسلامی. هراسی که پایه در واقعیت ندارد و تنها از آبشخور رسانه های همگانی  و پروپاگاندای آنها در مورد بنیادگرایی اسلامی سیراب می شود. این حزب که سطحی ترین تمایلات خرده بورژوازی نروژ را نمایندگی می کند بسیار ضد خارجی است. در میان نمایندگان این حزب در شهر اسلو یک ایرانی ( مازیار کشوری ) هم تشریف دارند. ایشان گویا از دیگر خارجی ها دل خوشی ندارد و علیه آنها شمشیر از رو بسته است. من نمی دانم این نماینده عزیز در میان آن آدم ها که خوششان از ریخت خارجی ها نمی آید، چگونه به سر می برد؟

امروز در مراسم هشت مارس در اسلو خانم زهرا اعظم راسمونسن که اصلیت سوریه ای دارد به نشانه اعتراض حجاب را به آتش کشید. او از چند روز پیش به کمیته برگزار کننده هشدار داده بود.

او در سخن رانی خود گفت : آرزو داشته ام که روزی برسد که این تکه پارچه سیاه مانع روابط غرب با جهان اسلامی نشود. من آرزوی خدایی لطیف و مهربان دارم خدایی که کاری به این که زنان مویشان  یا رانشان را نشان دهند، نداشته باشد.

گروهی از دختران پاکستانی و سومالیایی با پرتاب گلوله های برفی و شعار قصد داشتند که او را از معرکه بدر ببرند که موفق نشدند. آنها بارها از کمیته برگزار کننده هشدار گرفتند اما هیچ اعتنایی به تذکرات آنها نکردند. در آخر زنان شرکت کننده در مراسم آنها را از این کار بازداشتند. راسمونسن از فعالان حقوق زن و از مسئولان اتحادیه انسان دوستان است. او به خبرنگاران گفت : نگران بودم که آتیش نگیره.حجاب نمادی است علیه هر آن چه من انسانی می دانم. خودم را آزاد احساس می کنم و خوشحالم از این که در کشوری زندگی می کنم که می توان خود را آزادنه بیان کرد و هم چنین آزادی که نظر خود را چه موافق و چه مخالف بگویی.

آدم گاهی خبرهایی می شنود که نمی داند بخندد، شگفت زده شود، یا بگرید. دیروز در روزنامه ای خواندم : پدر بزرگ و مادر بزرگی که برای دیدار نوه های خود از سوئد به نروژ آمده بودند در فرصتی که پدر و مادر بچه ها از خانه بیرون رفته اند دختر چهارده ساله و پسر هفده ساله ( نوه هایشان ) را با کارد آشپزخانه تهدید می کنند و از آنها می خواهند که جای پول ها و جواهرات والدین ( بچه خودشان ) را بازگو کنند. آن ها پس از جمع کردن اموال با ارزش به سوئد می گریزند. روزنامه مزبور خبر از دادگاه آنها و احتمال این که این پیرمرد و پیرزن به جرم استفاده از خشونت محکوم شوند، داده بود. دزدی پیشکش.
باورش سخت است اما بعضی وقت ها پول چنان معیار ارزشی می شود که آدم به نزدیک ترین عزیز خود هم رحم نمی کند. فکرش را بکنید اگر این بچه ها واکنش نشان داده بودند چه اتفاقی می توانست رخ بدهد؟

وزیر دادگستری نروژ که پیش نهاد آزاد شدن حجاب برای پلیس های مسلمان را داده بود در اثر فشار افکار عمومی مردم نروژ و مخالفت شدید روشنفکران و فعالان سیاسی ( از چپ و راست) پیش نهاد خود را پس گرفت و از این که با مجلس هماهنگی نکرده عذر خواهی کرد. او بر اثر برخورد رسانه های همگانی و اتهاماتی که به او زده شد چند روزی به بیمارستان افتاد. رد پیش نهاد جرم نهادن برای کفر گویی و توهین به مذاهب و حجاب در سازمان پلیس باعث سقوط رای دولت کنونی و قدرت گیری نیروهای راست شده. این ها برای به دست آوردن رای مهاجران ترک، پاکستانی، مراکشی و پناهندگان سومالیایی پیش نهاد حجاب را داده بودند که به ضرر خودشان تمام شد. نیروهای راست و ضد خارجی نروژ بهره شیرینی از این حرکت نادرست بردند.
این خبر بازتاب خنده داری هم در ایران داشت. از جمله خبرگزاری برنا از قول « رئیس پلیس نروژ اعلام کرد که : از آن جایی که قسمت عمده جمعیت این کشور را مسلمانان تشکیل می دهند...» بر اساس خبر این خبرگزاری نروژ از این به بعد جزو اقمار کشورهای اسلامی به حساب می آید چون اکثر جمعیتش را مسلمانان تشکیل می دهند. تازه به این ها هم رضایت نمی دهد و قانون را تمام شده اعلام می کند. گویا اصلن از ماجرا خبر ندارند و یا مقدمه داستان را شنیده اند. همین باعث شده که در آخر بپرسد رستم زن بود یا مرد؟ این بی نواها هم بی خودی دل خودشان را صابون می زنند.


 

این جا | @