باز سال نو آمد و ما حالمان گرفته شد. ما تبعیدیان در سال دوبار با آمدن سال نو سخت پکر می شویم. یکی سال نو میلادی است و دیگری همین نوروز خجسته خودمان. کریسمس که فرا می رسد این جا پوشیده از برف است و شادی و بوی خوش درخت کاج و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه ها. فضا سرشار اززنده گی می شود. هر چند ما به خاطر دل بچه هایمان کریسمس را حسابی جشن می گیریم اما غمبار هم شویم که چرا مردم ما حق شادی ندارند؟ چرا آن ها نمی توانند این گونه سرخوش زنده گی کنند؟ چرا ما در کنار عزیزانمان نیستیم و هزار پرسش بی پاسخ دیگر.

نوروز هم که می آید دوباره غمباد می گیریم که چرا ما در کاشانه خود و همراه با بستگان نمی توانیم به شادی بنشینیم؟ چرا مردم حق ندارند به جشن و سرور و پایکوبی بپردازند؟چرا بسیاری از مردم قدرت خرید سفره ی عیدشان را ندارند؟ فضای نوروز هم -  به جز این که هوا کمی جان می گیرد- برقرار نیست. درست روز عید که تمام آن خاطرات خوش دوران کودکی و نوجوانی به تو هجوم می آورند باید سرکار باشی. نه این جایی هستیم و نه آن جایی. برزخ دلتنگی است این روزهای سال نو.


 

این جا | @