با پسرم رفته بودم میلان برای دیدن دربی اینتر- میلان. هوا سرد و زیر ده درجه بود و برف زیادی می آمد که از اسلو پرواز کردیم. وارد میلان که شدیم هیجده درجه بالای صفر بود. تفاوت بیست و هشت درجه. با اتوبوس های هفت یورویی تا مرکز شهر آمدیم  و از آنجا تا هتل تاکسی گرفتیم. راننده میلانی هم ما را چند دور اضافه چرخاند و کلی هم لاف زد. چون پیشتر آمده بودم و شهر را می شناختم نگران نبودم گور پدر چند یوروی اضافه. هتل را از طریق اینترنت رزرو کرده بودم و با توجه به مرکزیتش و ترو تمیز بودنش خیلی ارزان تمام شد. سرویس اشان هم حرف نداشت. کلیذ اتاق ها را گرفتیم و ساک هایمان را گذاشتیم و زدیم بیرون. گشتی توی شهر زدیم و ماندیم تا چند تن از دوستان هم که پروازشان بعد ما بود برسند.

IMG_0050

جایتان خالی فصل حراج بود و لباس و کفش در برخی فروشگاه ها تا هفتاد درصد حراج خورده بود. البته اگر خوردنی ها و نوشیدنی ها هم حراج می خوردند که نور علی نور بود. غذا و نوشیدنی را اگر بلد باشی کجا بخوری و بیاشامی ارزان است ولی چشمت روز بد نبیند اگر گیر رستورانچی های خالی بند بیفتی . من عادت دارم هر جا که می روم در جاهایی خرید می کنم یا غذا می خورم که مردم محلی هم آن جا می روند. تا حالا هم بد ندیدم.

حمل و نقل عمومی میلان خیلی منظم و خوب است. تراموا. مترو و اتوبوس هر کجا بخواهی تو را می برند. بگذریم که جمعیت همیشه زیاد است و جای نشستن کمیاب. اما کار آدم راه می افتد.

روز بعد رفتیم خرید و گشت و گذار و با کیف دستی های پر به هتل آمدیم.

IMG_0085

یکشنبه با تراموای شماره شانزده تا در ورزشگاه سان سیرو – که آخر خط هم هست – رفتیم. برای دیدن بازی از شش ماه پیش بلیط را خریده بودیم که آنها هم فرستاده بودند به هتل. قیمت هر بلیط 230 یورو بود که وقتی چشممان به جمال بلیط ها افتاد دیدیم 45 یورو قیمت گذاری شده. نمی دانم 185 یوروی بازمانده توی جیب بلیط فروش اینترنتی رفت یا فدراسیون فوتبال ایتالیا و یا مافیای فوتبال.

روز قبل رفته بودیم سان سیرو و با پرداخت 12 یورو از ورزشگاه و رخت کن دو تیم و موزه آنها بازدید کردیم. خانمی هم راهنما بود که به انگلیسی تاریخچه سان سیرو را توضیح می داد.

IMG_0184

روز بازی بعد از بازدید بدنی سطحی، از ورودی شماره پنج با فرو کردن کد بلیط در سوراخی که جلوی در تعبیه شده بود از درب میله ای گذشتیم و با نشان دادن بلیط ها به نگهبانان در اصلی وارد ورزشگاه شدیم. جایمان بد نبود و به زمین مسلط بود. ساعت هشت ورزشگاه تقریبن پر شده بود. بازیکنان اینتر با تشویق هواداران برای گرم کردن به زمین آمدند و میلانی ها هم پشت سرشان.

دربی بدی نبود. سیدورف، پاتو، رونالدینهو و مالدینی طلایی بودند. پیرلو صفر بود و بقیه هم که راه می رفتند. در تیم اینتر کاپیتان زانتی از همه بهتر بود و بقیه هم متوسط. زلاتان خوب ظاهر نشد و در کنترل کامل مالدینی پیر بود. گل آدریانو باید مردود اعلام می شد و جالب این است که میلانی ها متوجه خطای دست او نشدند.

هیجان اساسی پشت دروازه تیم ها در جریان بود. میلانی ها هم سرو صدایشان بیشتر بود و هم ابتکار هایی که به خرج می دادند. حرکات نمایشی و استفاده از نماد ها و نشانه های تیم حریف برای لاف و گزاف زدن از دیدنی ترین صحنه های ورزشگاه بود. میلانی ها ماری را به رنگ پیراهن اینتر بر روی پرده ای چند ده متری نقاشی کرده بودند که آن را دست به دست و با حرکت خزنده به درون پرده ای دیگر که سوراخی بود با نمادهای میلان می کشیدند و یعنی شکارش می کردند. و یا دستکش هایی به رنگ قرمز و سفید که با آنها صدای جالبی تولید می کردند. برادران همیشه در صحنه ایتالیایی درست مثل هواداران تیم های خودمان در دقایق نخستین بازی به جان هم افتادند و کلی آدم مشت ومال شد. اینتری ها با پرتاب مواد آتش زا به طرف گل میلان بازی را برای چند لحظه متوقف کردند. ابلهانه آن بود که بخشی از اینتری ها را زیر پای میلانی ها نشانده بودند. میلانی ها  از طبقه بالا حساب این جماعت بخت برگشته را رسیدند. ما در میان هواداران مودب اینتر نشسته بودیم. وقتی انزاگی گل آفسایدیش را زد ما به هیاهو برخاستیم که پیرمردی شبیه آقای قاطبه گفت : آفسایدنو. آفسایدنو. و به زمین بازی اشاره کرد. یعنی عزیز جان زیاد خوشحالی نکن می چایی. دیدم درست می گوید. پرچم خط نگهدار عین طشت آب سرد بود. فرگوسن مربی منچستر گفته بود این انزاگی توی آفساید به دنیا آمده.

IMG_0293

بازی که تمام شد نیمه سرافکنده( چون دور قبل با همین نتیجه زده بودیم آنها را) زدیم بیرون و رفتیم به گشت و گذار در اطراف دکه های فروش لباس و اغذیه. ساندویچ و پیتزا بود و لباس های نسخه بدل تیم های ایتالیا. لباس هایی که هیچ فرقی با اصل خود نداشتند به جز نشانه کپی رایت.

برای برگشتن مثل آمدن هیچ مشکلی نبود. نمی دانم چه طوری این هشتاد هزار نفر را در عرض نیم ساعت به خانه هایشان بردند. معلوم بود که در این کار نخبه روزگار شده اند.

پس از چند روز عاطلی و باطلی و چرخ خوردن توی شهر و فروشگاه ها و نشستن و خوردن نوشیدن، سیر و سیاحت ما در میلان تمام شد و با خیر و خوشی به سر زندگی روزمره امان برگشتیم. دیدن این دربی را به دوستان هواخواه فوتبال زیبا شدیدا توصیه می کنم.    

از میلان آمده ام خسته و کوفته. ماشینم در پارکینگ باز فرودگاه زیر نیم متر برف مانده بود. باید برف ها را کنار می زدم و ماشین را بیرون می آوردم. چند سال است که چنین برفی نیامده بود. هی می گفتن زمین این قدر گرم شده که اسلو به زودی می شود شاخ آفریقا. طبیعت هم خوب بلد است به ما بیلاخ نشان دهد.

احمدی نژاد اعلام کرد که آماده مذاکره با آمریکا هستم.
باراک اوباما گفت که در چند ماه آینده به دنبال امکانی برای مذاکره با ایران خواهد بود.
انجام این مذاکره و علنی کردن روابط پنهانی به نفع مردم ایران است. دست کم بهانه حکومت برای نسبت دادن هرگونه اعتراض مردمی به آمریکا و اسراییل از بین خواهد رفت. بی شک احمدی نژاد به دنبال بهانه های بی پایه ای برای سرنگرفتن این مذاکرات خواهد بود.

از چهارشنبه تا یکشنبه برف آمد. امروز که می رفتم سرکار هوا ده درجه زیر صفر بود. درخت ها قندیل بسته و زیبا شده بودند. یاد شعر زمستان اخوان افتادم. البته شعر اخوان خیلی سیاهه درست مثل دیکتاتوری دیروز و امروز ایران و گرنه زمستان خیلی هم زیباست و به ویژه اگر حال اسکی رفتن را داشته باشی.

کودکان در نروژ زندگی مرفه و خوبی دارند. اتاق های جداگانه پر از انواع و اقسام اسباب بازی. چیزی که برای کودک جهان سومی تنها یک رویاست. ولی دریغ که عشق و محبت کالای کم یابی است. گویا بسیاری رابطه با قلبشان را از دست داده اند. خانواده ها گران ترین پوشاک تابستانی و زمستانی را برای بچه ها می خرند. کالسکه هایی با مارک های معروف که از ماشین چیزی کمتر ندارند. والدین تلاش می کنند تا بچه هیچ کمبودی نداشته باشد. البته من که نمی دانم رفتار آنها با بچه هایشان در چاردیواری خانه چه جوریه، اما امروز صحنه ای دیدم که بارها در خیابان شاهد آن بوده ام و نامش را تجاوز به حقوق کودک می گذارم. دیگران شاید بهش میگن ناآگاهی، بی توجهی، بی خیالی، کاهلی و یا خودخواهی.

کودک شش هفت ماهه ای تو کالسکه دراز کشیده. لباس و شال و کلاه زمستانی تنش و پتوی کلفتی هم روش و آن قدر گریه کرده که خون توی صورتش دویده و حالت خفه گی بهش دست داده. دراز کشیدن توی کالسکه و در اتوبوسی که گرمایش برای آدم بزرگ هم ناخوشاینده، کار ساده ای نیست، چه برسد به بچه کوچک. پدر و مادرش جلوی کالسکه ایستاده بودند و با لبخندی زورکی به یکدیگر نگاه می کردند. با نگاهم نگرانی خودم را به اونا نشون دادم. انگار نه انگار. صبرم لبریز شد. رفتم جلو و گفتم: بچه رو از کالسکه بیارین بیرون و لباسای زمستونی رو از تنش در بیارین مگه نمی بینین داره می پزه؟ نه تنها از جاشون تکون نخوردن بلکه یه نگاه چپ اندر قیچی هم به من انداختن. به خودم گفتم مرد حسابی تو چرا در کار ملت دخالت می کنی؟ بچه هم چنان گریه می کرد. یه خانم بلند شد اومد پیششون و گفت: من پرستار هستم. خوب نیست بچه رو این جوری به حال خودش رها کنین. این آقا راست میگه، بچه داره می پزه. مادرش نگاه به تو چه مربوطی به پرستار انداخت و گفت: از لطف شما متشکرم. پدرش هم اضافه کرد که : ما همین الان میخوایم پیاده شیم. و چند ایستگاه بعد پیاده شدند.

چیزی نمانده بود بگویم اگر ادامه بدین گزارش شما رو به اداره حمایت از کودکان خواهم داد. بعد دیدم کار زیادی از دستم بر نمیاد. به نظر می اومد که آدمای تحصیل کرده ای باشن و وضع مالیشان هم بد نبود. لباس و کالسکه بچه از جدیدترین مدل های روز بازار بود. خودم را خوردم و گذاشتم بچه بی زبون به گریه اش ادامه بده. به نظر من این یه نوع سنت ناخوشاینده که مابین والدین امروزی مد شده. اون ها کودک رو جدی نمی گیرن و به عنوان فردیتی مستقل و هم طراز خودشان به او نگاه نمی کنند و از آن بدتر تلاش کودک برای برقراری رابطه را نادیده می گیرند

چند روز پیش هم زنی رو دیدم با دوتا بچه که با لباس های نازک و پاهای بدون جوراب و ژاکت ظریف پشمی تو کالسکه دراز کشیده بودند. اونا هم جفتی از سرما نعره می زدن و زنه اصلن به روی مبارکش نمی آورد.

در مترو زن جوانی با مادرش در حال گفتگو بود. می گفت نمی دونم چرا وقتی بچه ام رو توی کالسکه میزارم جیغش در می آد اما تا بغلش می کنم ساکت میشه!

همسایه ای داریم که نوزادش را با شال فلسطینی روی سینه اش می بنده. می گفت نوزادش توی کالسکه نمی ره و همش میخواد بغلش باشه.

این ها مشت نمونه خروار رابطه مادران با بچه هایشان است. البته جمع نمی بندم. بسیاری هم هستند که توجه زیادی به بچه دارند و آنها را جدی می گیرند. اما موضوع بحث من اونا نیستن. حرف من اینه که چگونه می توان عشق و مهر و محبت مادری رو به کودک نشان داد تا ناخواسته قربانی رفتار سرد و بی هدف ما نشه. برخی از والدین که ناسلامتی دانش آموخته و روشنفکر هم هستند می گویند به خواسته های بچه نباید تن داد و به ویژه وقتی گریه می کنن. باید بذاری تا هر چه دل تنگشون میخواد گریه کنن. پس از چهار پنج ساعت ادب میشن و دیگه ننر بازی در نمیارن. باید صبر و حوصله داشت. بدبختی اینه که نام این کار رو روش موثر تربیتی میذارن.

گریه تنها و تنها ابزار بچه برای رابطه گیری با جهان پیرامون است. خیلی عجیبه وقتی کسی پاسخ مثبت به اونا نمیده بزنن زیر گریه؟ خود ما باشیم چکار می کنیم؟ کودک به عشق و محبت نیاز داره. باید اونا رو جدی گرفت و برای شخصیت اشان ارزش قایل شد و به خواست آنها برای رابطه گیری پاسخ درخور داد. به همین ساده گی.

در چند ماه گذشته در نروژ بحث و جدل فراوانی برای تغییر یکی از بندهای قانون اساسی کشور درگیر بود. حزب مرکز ( سخن گوی دهقانان نروژ/ دهقانانی که از ثروت فراوان برخوردارند و سوبسید هم از دولت می گیرتد) پیشنهاد کرده بود که بند معروف به « کفرگویی» که تا کنون در نروژ هیچ گاه از آن استفاده نشده را بردارند و به جای آن بند « ممنوعیت نژاد پرستی » را گسترش دهند و آن را شامل کفر گویی و توهین به مذاهب و یا جریحه دارکردن احساسات مذهبی هم بنمایند. طرح آن ها مورد توافق دیگر اعضای دولت ائتلافی هم قرار گرفت و می خواستند آن را به مجلس ارائه دهند. وب لاگ نویسان نروژی و روشنفکران این کشور با نوشتن مقالات فراوان و نقد این قانون و تهیه بیانیه های مردمی دولت را به زانو درآوردتد و امروز دولت اعلام کرد که طرح را پس می گیرد. وب لاگ نویسان گفته بودندکه : مردم نروژ رابطه چندانی با مذهب ندارند و حق طبیعی خود می دانند که آزادانه به انتقاد از هر مذهبی بپردازند. آنها این آزادی را جزء جدایی ناپذیر آزادی بیان و اندیشه می دانند و حاضر نیستند با قوانین بی سرو ته و گل و گشاد و تفسیرپذیر آن را محدود کنند. برخی گفته بودند که این قوانین به ایران تعلق دارند و جایشان اینجا نیست.

صد البته مردم نروژ مثل ملت ما نیستند که هر قانونی را آقای خامنه ای و شرکا بخواهند به راحتی به قانون اساسی اضافه کنند و کسی هم نفسش بالا نیاید.دولت نروژ و به ویژه حزب دهقانان محترم پس از دیدن مقاومت مردم،عقب نشینی سریعی کردند و برای حفظ رای دهندگان، زدند زیر حرفشان و طرحشان. 

امروز یکی از بیمارانی که برای سرطان پستان در بخش ما اشعه درمانی می شود، با گریه آمد پیشم و گفت که خواهرش در حال مرگ است و دیگر حرف هم نمی زند. گفت که بیمار شما بوده . اسمش را که پرسیدم حالم گرفته شد. خواهرش سرطان خال های بدخیم داشت و به مغزش سرایت کرده بود. یک روز آمد پیش ما و روز بعد گفتند که به کما رفته و نمی توانند او را از کما بیرون آورند. مرگش بسیار نزدیک بود و خواهرش هم که خودش بیمار بود این خبر را شنیده و حالش خراب شده بود. کمی دلداریش دادم، اما می دانستم که هیچ کسی در این جهان نمی تواند درون او را بفهمد. به خودم گفتم زندگی چه کوتاه است. ما رو باش که فکر می کنیم خیلی درد و غصه داریم. آدمی تا سرگذشت دیگران را نمی داند فکر می کند غم های خودش سنگین ترین کوهای عالم اند.

 

برای نخستین بار در تاریخ جهان یک زن همجنس گرا با رای مردم ایسلند به تخست وزیری گمارده شد. در آمریکا برای اولین بار یک سیاه پوست با گزینش اکثریت رای دهندگان به بالاترین مقام این کشور رسید و در فرانسه زنی باردار که پدر فرزندش نامعلوم بود از وزارت دادگستری کنار نهاده شد. این جابه جایی ها در سطح بالای قدرت نشان می دهد که اقلیت هایی که تا دیروز  یا تحت تعقیب بوده و یا به کافه ها و رستوران ها راه شان نمی دادند و اجازه نداشتند که سوار بر اتوبوس سفید پوستان شوند و یا ننگ جامعه به شمار می آمدند، امروز به راس قدرت برسند.

نخست وزیر ایسلند یوهانه سیگوردار دوتیرشصت و شش ساله، سوسیال دمکرات و محبوب ترین سیاست مدار کشورش است. در دولت ائتلافی وزیر کشور و تنها عضو آن بود که در نظر سنجی های اجتماعی بیشترین رای را داشت: 73%. مردم ایسلند سنت پیش رفته ای در انتخاب زنان به مقامات بالای دولتی دارند. در سال 1980 هم رئیس جمهورشان زن بود.

صد البته در بیشتر نقاط جهان انتخاب نخست وزیر همجنس گرا آن هم از نوع زنانه اش توجه زیادی را به خود جلب می کند. رسانه های همگانی که ایسلندی ها را مورد پرسش قرار می دهد با این پاسخ روبرو می شوند : باشد. خب که چی. چه ربطی به هم دارند. یعنی برو ابله این هم شد پرسش. اگر چه تصور چنین چیزی در ایران فعلا ناممکن است اما برای مردمی که یاد گرفته اند که به فردیت انسان ها احترام بگذارند، این امریست فردی که طرف چگونه زندگی خصوصیش را می گذراند. نخست وزیر هم هیچ گاه همجنس گرا بودنش را پنهان نکرده است. بازرگان می گفت دمکراسی دادنی و گرفتنی نیست. یاد گرفتنی است.

هنگامی که سارکوزی خانم راشده داتی را به عنوان وزیر دادگستری برگزید، نخستین وزیری بود که با اصلیت شمال آفریقایی به این سمت برگزیده می شد. او ستاره و تک خال دولتش بود. این وزیر زن از کار برکنار شده نشان می دهد که فرانسه مهد دمکراسی،  روامداریش با زنان از ایسلند بسیار کمتر است. وقتی سال گذشته روشن شد که ایشان باردار است ملت را خیالی نبود. غیرت و تعصب ناموسی ملت زمانی گل کرد که خانم وزیر که مزدوج هم نبود، حاضر به گفتن نام پدر بچه نشد. این سرو صداها غیرت مذهبی سارکوزی را شعله ور کرد. تازه گل بود به سبزه هم آراسته شد. حضرات فمینیست های دو آتشه که کمی هم حسادتشان گل کرده بود. یادشان رفت که این زن محترم از ارزش های آنها دفاع کرده. شروع کردن به دندان قروچه و گفتند که چرا این خانم از مرخصی زایمان سود نبرده و تازه پس از پنج روز در جلسه هیئت دولت حاضرشده؟ آب رو ریزی از این بدتر؟ سارکوزی هم نه گذاشت این ور و نه آن ور و خانم را از کار برکنار کرد. به همین ساده گی.

انتخاب اوباما بی شک دگرگونی بزرگی در جامعه آمریکاست. اگر در سیاست خارجی گلی به سر کسی نزند، اما برای مردم آمریکا معنای عمیقی دارد. این که مردم دیگر به رنگ پوست اهمیت نمی دهند و برنامه های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی طرف برایشان اهمیت درجه اول را دارد. این که از سیاست های بوش و اثرات آن بر جهان و بر آمریکا دلزده شده بودند و به دنبال کسی بودند که بتواند چهره ویران شده را دوباره بازسازی کند.

انتخاب اوباما و دیگرانی که گفتیم نشان از این دارد که برای مردم خواهان تغییر و تحول رنگ پوست، جنسیت و نژاد معنای چندانی ندارد.

خرد واژه ایست که تعریفش سخت است. انگشت روی آن نهادن غیر ممکن است. نه می توان دیدش و نه می شود لمسش کرد و هنگامی که بیشترین احتیاج را به آن داری، یافتنش کار حضرت فیل است. در کتاب لغت به نیروی مفید داوری و قدرت اندیشیدن معنا شده است. خرد هم چنین به آن صدای ظریفی که از درون کله ات به تو فرمان می دهد که بد و نیک ات چبست، تعبیر شده. همان صداست که به تو می گوید باید از خرد پیروی کنی. اما به این صدا می شود اعتماد کرد؟ در مثال هم که همواره گفته اند به کله ات رجوع کن. در هنگام انتخاب رشته تحصیلی خرد به من می گفت برو رشته ای را برگزین که در آینده نان به سفره ات بیاورد و من به عقل گوش فرا دادم. حرف دل اما این بود که رشته ای را که دوست داری مثلن تئاترو یا سینما و یا ادبیات را برگزین. امروز کار خوب دارم اما لذت ندارم و پشیمانم که چرا به دل گوش ندادم. آیا عاقلانه نبود که به حرف دل گوش به سپارم؟ آخر چه خردیست که تو را به گزینش چیزی وادارد که دوست نداری؟ البته حد میانه ای هم وجود دارد. می شود در گوش دادن به حرف دل و خرد کمی ژرف تر اتدیشید. شاید آدم که پیرتر می شود خردش، خردمندتر می شود؟ من خودم را آدم عاقلی می دانم، اما راه آموختن همواره برای من باز است. به همین سبب یاد گرفته ام که همیشه به خرد اعتماد نکنم. به نظر شما خردمندانه است؟


 

این جا | @