قطبی آمد.

او با امید و آرزو آمد.

با همه دست می داد. به همه احترام می گذاشت.

آنها بی ادب بودند. تنها کاری که می دانستند دست توی دماغ کردن بود.

او را از کشور بیرون کردند.

امروز که در گل مانده اند، دوباره او را برگرداندند.

این بار خواهد رفت و پشت سرش را هم نگاه نخواهد کرد.

ما می مانیم و دماغ های گشاد که انگشتانمان بیکار نشوند.

0 Comments:

Post a Comment




 

این جا | @