شنبه رفته بودم یوتوبورگ برای دیدن یکی از دوستان عزیزتر از جان. از اسلو تا آنجا باران بود و برگشت هم همان جور. عرقی خوردیم و گپ فراوان زدیم و برگشتیم. قرار شد با دوستان دیگر تماس بگیریم و اگر روزگار دست داد گرد هم آییم و یادی از گذشته کنیم.

0 Comments:

Post a Comment




 

این جا | @