نزدیک به یک هفته است که در بستر بیماری افتاده ام. هفته پیش برای خوشی رفته بودم استکهلم. جشنی بود خانواده گی و خیلی با حال که خودتان می دانید هیچ چیزی لذت بخش تر از جمع شدن فامیل و دوستان نیست. بگذریم ما که خوشی همواره زیر دلمان می زند، زد و مریض شدیم. برگشتنی به اسلو توی راه در حال مردن بودم. البته به زور خودم را به اسلو رساندم و تا به خانه رسیدم بیهوش افتادم. چنان لرزی به تنم افتاده بود که نگو و نپرس. من در این موارد صبر می کنم تا جانم بیاید دم در لبم و بگوید تا چند ساعت دیگر کارت تمومه اون وقت دست به دامان دکتر و دوا می شوم. اولش گفتم شاید آنفلونزای خوکی است بعد دیدم که من در مکزیک نبودم که. روز بعد رفتیم دکتر و آزمایش خون و نتیجه شد آنفلونزای معمولی و استراحت و دارو و نوشیدنی. یک هفته است هنوز بدنم درد می کند. سینه ام خرخر وحشتناک دارد و سرم گیج می رود(اگر پرت و پلایی این جا نوشته ام اثر سر گیجه است). باید آنفلونزای خرکی باشد که این همه قدرت دارد. در ضمن از همه بیشتر دلم برای یه نخ سیگار تنگ شده. یک هفته است که لب نزدم.

0 Comments:

Post a Comment




 

این جا | @